من و دخملی و بابایی به یک جشنواره دعوت شده بودیم. منم که یه داستان کوتاه برای ستاد جشنواره فرستاده بودم. اما اصلا فکرش را نمی کردم برنده شم. دخملی توی آغوشم داشت شیر می خورد و منم ریلکس نشسته بودم توی سالن و به مجری گوش می دادم. داشتند برنده ها را اعلام می کردند که به قسمت داستان کوتاه رسید یکدفعه مجری گفت: " و اما داستان برگزیده ی این جشنواره "داستان تلخ ترین روز زندگی" نوشته اعظم صفری." یعنی من. وای نمی دونی اون لحظه چجوری شدم. داشتم به فاطمه کوچولو شیر می دادم و روی پام خواب بود. هم خوشحال بودم و هم متعجب. با تاخیر بلند شدم . مجری وقتی دخملی را بغل م دید با اون لباس خوشگل و لپای آویزونش جلوی خودش رو نگرفت ...