فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 22 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

جایزه گرفتن مامان به همراه دخملی

  من و دخملی و بابایی به یک جشنواره دعوت شده بودیم. منم که یه داستان کوتاه برای ستاد جشنواره فرستاده بودم. اما اصلا فکرش را نمی کردم برنده شم. دخملی توی آغوشم داشت شیر می خورد و منم ریلکس نشسته بودم توی سالن و به مجری گوش می دادم. داشتند برنده ها را اعلام می کردند که به قسمت داستان کوتاه رسید یکدفعه مجری گفت: " و اما داستان برگزیده ی این جشنواره "داستان تلخ ترین روز زندگی" نوشته اعظم صفری." یعنی من. وای نمی دونی اون لحظه چجوری شدم. داشتم به فاطمه کوچولو شیر می دادم و روی پام خواب بود. هم خوشحال بودم و هم متعجب. با تاخیر  بلند شدم . مجری وقتی دخملی را بغل م دید با اون لباس خوشگل و لپای آویزونش جلوی خودش رو نگرفت ...
27 تير 1392

بدون عنوان

  ما در اینجا داشتیم می رفتیم مسافرت. فاطمه توی ماشین بابایی چه کیفی می کرد. اصلا حواسش به ما نبود. فقط منظره ی بیرون را نگاه می کرد. ...
27 تير 1392

بدون عنوان

  امسال دومین ماه رمضونیه که ما با هم سر سفره ی افطاری می شینیم.. از تلوزیون صدای ربنا میاد. بابایی اولین چیزی که می خوره هندونه است ای بابایی شکمو اما تو مثل همیشه شیر دوست داری. خداجون شکرت بخاطر خونواده ی سه نفری کوچیک اما پر از محبت ما. شکرت که اینقدر مهربونی ...
27 تير 1392

بدون عنوان

  فاطمه جان تو را آقا ابوالفظل بعد از 7 سال بهم داد. آقا جون تا آخر عمرم مدیونتم. مدیونتم بخاطر فرشته کوچولویی که بهم دادی. بخاطر نعمت مادر شدن که زیباترین حس دنیاست. آقاجون منو ببخش که هنوز نتونستم واقعا بشناسمت که چقدر بزرگی... خیلی آقایی مولا  خیلی   ...
26 تير 1392

بدون عنوان

  دخملی و باباییش نصف شبی رفتن بیرون برای خودشون صفا کنن. آخه ماه رمضون اصلا شب خواب نداریم و شدیم مثل جغدا   منم که برای دخملی و بابایی پلو با ماهی درست کردمو تازه از کارایخونه فارغ شدم. نشستم اینجا اما یه مشکلیه که دوست دارم راهنماییم کنید. دخملی من ماهی زیاد دوست نداره  حالا بگید من چیکار کنم آخه. به راهنمایی مامانای باتجربه احتیاج دارم ...
26 تير 1392

مسافرت من و نی نی و باباییش به کربلای ایران

  اولین باری بود که با فرشته کوچولو اون هم کاروانی و نه با وسیله شخصی به شلمچه رفتیم. با بسیج بودیم. اونجا واقعا باصفا بود همه جاش بوی شهدا رو می داد. دخملی ما هم که انگار معنویت اونجا را حس کرده بود اصلا گریه نکرد. ...
25 تير 1392