روزهایی زیبا و به یاد ماندنی
سلان دوستان خوبممممممممم. ما اومدیم. خبر تازه اینکه خبری نیست دی
سلام بچه های عزیز و خوشگلم. الهی مادر قربونتون بره.
راستش این روزها یه جوری می گذره که نمی دونم چجوری می گذره. خودمم توش موندم که کی شب میشه و کی روز.
بخاطر سردی هوا و سرماخوردگی محمد عزیزم تو خونه زندونی شدیم. یه عطسه هایی از گهوارش یکدفعه بلند میشه که آدم میگه این فسقلی چی می گه. بعد از عطسه هم می گه هَوووو . که فکر کنم می خواد بگه لحمدالله.
بابایی هم که رفته دبی و ما دوباره منتظر برگشتنشیم و این سناریو دائم داره تکرار میشه. ایشالله که سفر همه ی مسافرا بی خطر باشه تا بابایی بچه های منم به زودی و به سلامتی برگرده
و اما عشقم فاطمه جون که الارغم اینکه شاهد تغییر خیلی چیزا تو خونه با وجود داداشی گلش شده بعضی وقتا شیطون میشه و یه کارایی می کنه مثلا می بینه که من کچل شدم تا تونستم داداشی رو بخوابونم میاد و خیلی ریلکس با صدای نسبتا بلند باهام حرف می زنه و بعله دیگه محمد هم از خواب می پره. قیافه ی اون لحظه ی منم میشه این
از دیگر برنامه های سرگرم کننده ی فاطمه اینه که بیاد پستونکای داداشی رو برداره و باهاش بازی کنه. دستمال کاغذیای لولی رو کامل باز کنه و دوباره ببنده
و البته شیرین ترین کارش اینه که تمام کارای منو که در رابطه با نی نی هست رو تقلید می کنه. انگار دوست داره مثله من باشه. و میشه یه مامان کوچولو. اگه من محمد رو روی پام بذارم او هم عروسکش رو می ذاره رو پاش. اگر من محمد رو بشورم او هم عروسکش رو می شوره و....
اینم فاطمه گلی که مامان شده و شال منو سرش کرده.
اینم آقا محمد عزیییییییییزم که تو خواب خرگوشی بود.
راستی این خواب خرگوشی یعنی چی؟
بقیه عکسا تو ادامه