فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

با شما از نابترین لحظه سخن خواهم گفت دوستت خواهم داشت

1394/6/15 18:16
نویسنده : مامان اعظم
1,214 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممممممممم کوچولوهای ناز مامان. میدونید که آسمون قلبم فقط دو تا ستاره ی طلایی داره اون هم شمایید کلوچه های خوشمزه ی خودمخوشمزه

و سلام به دوستان خوبه خوبه خوب خودم

آپلود عکس

فاطمه ی عزیزم مونس و همدم بی مثالم

محمد قشنگم دست کوچولو و پا کوچولوی خودم

آپلود عکس

امروز میخوام از خاطره ی بازی کردن شما دو تا وروجک بنویسم. وقتی که خونه و قطار خونه ای بازی تون را در میارید تا با هم خاله بازی کنید. مدیر این کار میشه فاطمه و خرابکار قصه هم میشه محمد

 

آپلود عکس

فاطمه خانم با کلی تلاش چادرا رو درست میکنه و کار ساخت و ساز رو به پایان میرسونه و

میگه: مامان محمدم بیار تا تو بازیم باشه

آپلود عکس

دختر شیرین من

آپلود عکس

و این بلاییه که محمد سر خونه ی قطاریش میاره

فاطمه که تحمل هر چی رو داره الا خرابکاری داداش گلش با عصبانیت میگه:

ـ مااااااااااااااااااااااااامان بیا این وروجک رو از اینجا ببر دیگه شورشو در میارهاااااااااااااا. هی من درستش میکنم و اون دوباره خرابش میکنه

و وقتی جوابی از بنده که در حال عکس گرفتن از شیرین کاری های فرشته های عزیزم هستم دریافت نمی کنه خودش دست به کار میشه و تصمیم میگیره که مجرم رو زندانی کنهپریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/

آبجی بذال بیام بیییییییییلون قول میدم نی نی خوفی باسم

داداشی شیطونم هیییییچ راهی نداره باید اینجا بمونی

آبجی بدجنسم نمی ذالی بلم آله الان خودم دیوالای اینجا لا خلاااااااااااااب می کنم

هوووووووووووووووووووووووووولا آزاد شدم

آپلود عکس

ای وی زندانیم فرااااااااااار کردسریع برم تو خونم تا اون هم خراب نشده

آپلود عکس

آبجیییییییییییی می ذالی منم بیام تو... تو لو خداااااااااااااااااا

ــــــ نعععع امکان نداره نمی ذارم بیای. حالا چرا مثه گربه ی شرک نیگاه می کنی باعشه بیا

آپلود عکس

آخ جوووووون آجی خودم

آپلود عکس

دختر قشنگم

ــــــــــ مامانی من دوباره خونه ی قطاری داداشی رو درستش کردم . فقط نباید دوباره خرابشس کنه هااااااااا وگر نه دوباره زندانیش می کنم

آپلود عکس

محمد که خسته شده بود سرانجام خوابش برد و فاطمه که همبازی دیگه نداشت بی حوصله شد و اون هم دست از بازی کشید

 آپلود عکس

آپلود عکس

همیشه باشید ....همیشه بمانید.... همیشه در کنارم بمانید که زندگی من با شما فقط با شما ادامه پیدا می کند نور چشمان من

کلید خوشبختی من در دستان کوچک شماست نفسای زندگی من

آپلود عکس آپلود عکسآپلود عکسآپلود عکس

 

 

 

مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (25)

مامان راحله
15 شهریور 94 18:22
بوسسسسسسسسسسسسس واسه دوتاتون
مامانی
15 شهریور 94 22:28
سلام به به خاله بازی که مدیرش بشه فاطمه خانوم و اجرا کننده اش هم بشه آقا محمد خان چه شود هزار ماشالله چقدر بزرگ شدن
مامان اعظم
پاسخ
فک کنم تو آینده فاطمه بشه اجرا کننده و محمد بشه مدیر دی
مامان ریحانه
15 شهریور 94 22:48
فدای این خرابکار کوچولو بشم که انقدر جیگر شده
مامان اعظم
پاسخ
خدا نکنه خواهر.
مامان ریحانه
15 شهریور 94 22:53
ای جااااااااااااااانم ببین دو تا خواهر و برادر چه با هم دیگه بازی میکنن خدا برات حفظشون کنه اعظم جون عززززززززززززززیزم وروجک ناز و کی دلش میاد زندونی کنه حالا خوشم میاد از اون پسر زرنگاست خودش و نجات میده قربونت بره خاله انگار خدا رو شکر آشتی کردن و دارن مسالمت آمیز با هم بازی می کنن فدای خواب نازش بشم من
مامان اعظم
پاسخ
متشکرم ریحانه جون. آره موقع بازی واقعا داستانی دارن واسه خودشون طفلی محمد که زندانی آبجیش شده بود.
مهدیس
16 شهریور 94 1:05
عزیزم پیشاپیش 7 ماهگی پسر گلتو تبریک میگم دختر و پسر گلتو ببوسشون پیش منم بیا عزیزم منتظرم
مامان اعظم
پاسخ
سلام مهدیس جون. ممنون که به خونه ی مجازی ما سر زدید. عزیزم هر کاری کردم نشد که به آدرس وبت بیام. لینکت مشکل داشت
مامان آنیسا
16 شهریور 94 11:32
چه خوب که با فاطمه جون باهم بازی میکنن دیگه سرگرمن و مزاجم شما نمیشن وقتی کار دارین کاش آنیسا هم یه خواهز یا برادر بزرگتر داشت
مامان اعظم
پاسخ
عزیزم خب دست به کار شو یه آجی یا داداشی براش بیار
ابجی فاطمه
16 شهریور 94 12:44
ممامان اعظم اومدم خدافظی کنم خداااااااااااااااااااااااااااحاااااااافظظظظظظظظظظ
زهره مامانی فاطمه
17 شهریور 94 8:34
ای جانم بازیشونو عشقه بووووووس برای هر دوشون
زهره مامانی فاطمه
17 شهریور 94 8:36
سلام اعظم جونم خوبی خداروشکر که حال گل پسرمون خوب شده ایشااله که همیشه شاد وسلامت باشن دسته گل های نازنینت
مامان اعظم
پاسخ
متشکرم عزیزم
مامان مبینا
18 شهریور 94 15:53
اعظم جون خدا نگه دار این دو فرشته زیبا باشه خیلی خوبه ک با هم همبازی هستن دیگه حوصله هیچ کدومشون سر نمیره وشما هم راحت ب کاراتون میرسین ببوسشون از طرف من
مامان اعظم
پاسخ
متشکرم عزیزم. فکر نکنم بتونم این دوتا کوچولوی شیطون رو کنار هم تنها بذارم خواهر
mahtab
21 شهریور 94 10:24
سلام دوست خوبم خوبید من خیلی نویسندگی رو دوست دارم اما اصلا نمی دونم باید چه طور در روند کاری بیفتم؟ وکتاب بیرون بدم؟ میتونین راهنماییم کنید؟ ممنون میشم
مامان اعظم
پاسخ
سلام عزیزم وای چه عالی این خیلی خوبه. اگر اجازه بدید میام وبسایتتون و قشنگ در موردش صحبت می کنیم خوشحال میشم کمکت کنم
هدیه
21 شهریور 94 16:05
سلام دوست عزیز و گرامی چقدر نازن کوچولوی های گلتون خدا حفظشون کنه و انشالله تنتون سالم و سایتون همیشه بالا سر این نازگلا باشه
مامان اعظم
پاسخ
سلام عزیزم متشکرم هدیه جون.
رویــــا
22 شهریور 94 15:43
سلام عزیزم وای دلم رفت واسه حرفهای تودلی محمد که دوبلرش مامانی گل بود...هزار ماشالله بچه ها چقد بزرگ شدن مخصوصا محمد گلم...فاطمه جونم شما هم مثل ثمین من طاقت خرابکاری کوچیکتر از خودت رو نداری عروسکم
مامان اعظم
پاسخ
متشکرم رویا جون. آره اگه بدونی فاطمه چه حرصی می خوره دست محمد
رویــــا
22 شهریور 94 16:39
سلام اعظم جونم نمیدونم چرا نمیشه الان یکی از دوستام همین حرف رو میگفت که نمیتونه رمز رو وارد کنهتورو خده میبینی شانس منوووووو
مامان اعظم
پاسخ
رویا جون من فکر می کردم فقط من نمی تونم. خیلی ناراحت شدم میگم شاید مشکل از قالب وبت باشه. عوضش کن و دوباره تو تنظیمات برو تا ببینی درست میشه یا نه
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
22 شهریور 94 17:22
سلام دوست خوبم من به قسمت پرسش وپاسخ رفتم ونتونستم اونجا پاسخ بدم برای همین اومدم اینجا من اگه جای شما بودم لذت زندگی کردن با دوتا وروجک دوستداشتنی که یکیشون ده ماه است رو با هیچی عوض نمی کردم این دوره زمونه هر کسی با هر سنی در هر مقطعی می تونه ادامه تحیل بده،میذاشتم برای بعد اگه شرایطم جور میشد ادامه می دادم اگر هم نمیشد مهم نبود مهم لذت این لحظاتیه که دارم درک می کنم از برزگ کردن ووکنار بچه ها بودن...استرس به خودم وبچه ها وارد نمی کردم.... بخصوص که شما اهل کتاب ومطالعه هستی....واین یعنی اینکه تو توی خونه توی دانشگاهی هستی فقط برای خودت می خونه ومدر کش هم حس خوب در خانه وکنار خانواده بودنت هست... بازهم هر تصمصمی که بگیری محترمه....موفق باشی...
مامان اعظم
پاسخ
متشکرم مامان محمد صالح عزیز. من خودمم دقیقا نظر شما رو دارم. چون شرایطم اینطوری می طلبه و کاریش نمیشه کرد بله واقعا درست می گی در حال حاضر من بایستی شیرین ترین لحظات رو با بچه هام تجربه کنم نه اینکه استرس و درس و ... البته تو پرسش و پاسخ که مطرح کردم اکثرا نظرشون اینه که ادامه بدم ولی فکر می کنم اگر باز هم تاخیر داشته باشم هیچ اشکالی نداره عوضش بعدها نمی گم که برای نی نیم کم گذاشتم و نتونستم از زندگیم با فرشته های عزیزم لذت ببرم الان دیگه مصمم شدم که دوباره مرخصی بگیرم ت هر وقت که لازمه باز هم ممنون بخاطر همفکری درایتمندانه و به جاتون خیلی خانمی عزیزم. از دور می بوسمت
مامان ریحانه
22 شهریور 94 17:50
سلام اعظم جون خوبی عزیزم دیروز اومدم و نظر گذاشتم نمیدونم چرا نیومده حالا خوبه که خودت بهترین راه رو انتخاب کردی موفق باشی دوست خوبم
رویــــا
23 شهریور 94 0:43
سلام اعظم جونم...خواهر بیا که درستش کردممشکل از راست کلیکش بود.اخه راست کلیک وب رو بسته بودم ..توی تنظیمات وقتی پاکش کردم مشکلم هم پریدخداییش از صب درگیر مشکلم بودم شکر خدا حل شد خواهر
مامان ملیکا و اریان
24 شهریور 94 12:12
سلام عزیزم حدا بچه هایه نازتون رو براتون نگه داره موفق باشی عزیزم
عمه فروغ
25 شهریور 94 13:31
سلام اعظم جون خوب هستید؟ ای جوووونم ماشاا.. به این کوچولوها ان شاا.. که خدا حافظشون باشهعزیزم این زندانی آتیش پاره رو ببین[نیشخند
مامان مهری
26 شهریور 94 20:49
سلام عزیزم! ممنون که منه نوپا در عرصه ی مادر بودن رو تنها نذاشتی! خدا کوچولوهات رو حفظ کنه!
مامان ناهید
30 شهریور 94 0:57
سلام اعظم جون خوبید واااای دختر چی داری میگی کدوم کامنت خصوصی به خدا جان بچه هام من خیلی وقته اصلآ نت ندارمکامنتهارا هم ندیدم الان تازه اومدم داشتم کامنتهارا تایید میکردم که به کامنت شما برخوردم با شنیدن حرفهات شکه شدم زبونم بند اومد اتفاقآ چقدر تو فکرت بودم وقتی نت نداشتم با خودم گفتم ای کاش شماره ای ازت داشتم باهات تماس میگرفتم من حتی با چندتا از دوستان که لطف کردن شمارشونو بهم دادن زنگ زدم اعظم جون چرا زود قضاوت میکنی اگه دقت کرده باشی من خیلی وقته حتی آپ نکردم اگه اومدم به دوستان سر زدم حتمآ به شما هم سر زدم در غیر این صورت هیچ تمایزی بین شما دوستان خوبم قائل نیستم ولی اصلآ از حرفت ناراحت نشدم چون تو بین حرفهات بهم ثابت کردی برات منهم بودم دوستم داشتی وگرنه اینقدر توقع ات نمیشه شما عزیز دلمید تاج سر منید الان از خودم بدم اومد که با وجود دوستان خوبی چون شما چرا مدتی خودمو از شما جدا کردم با اینکه مشکلات خاص خودمو داشتم که نتونستم بیام اما بازم خودمو سرزنش می کنم اعظم جون فدات بشم بازم شرمنده تم میام بهت سر میزنم در ضمن من از لینک پاکت نکردم به خدا الان نگاه هم نکردم که آیا پاک شدی یا نه اما چند وقت پیش متوجه شدم تعدادی از دوستان خود به خود ازپیوندام پاک شدن می خواستم از مدیزیت بپرسم اما فرصت نشد اخه چه دلیلی داره من این کارو کنم ما که بهترین دوست بودیم الان اگه پیشم بودی میکشتمت تا دیگه از این فکرای بد نکنی کاش شمارتو بهم میدادی
مامان ناهید
30 شهریور 94 1:02
اعظم جونم از بس با دیدن کامنتت شکه شدم که یادم رفت بپرسم محمد جون خوبه فاطمه گلی چطوره خودت خوبی؟انشالله که متوجه شده باشی من چرا به دیدنت نیومدم در مورد کامنت خصوصی من هرچی گشتم کامنتی به این مضمون ندیدم که شما گفته باشید یه جایی همدیگه رو ببینیم این باعث خوشبختیه منه من کجاوشما کجا من اگه همچی افتخاری نصیبم بشه که باید شکار گذار خدا باشم فقط بدون دوستتون دارم انشالله شما سالم وخوب باشید
مامان ناهید
30 شهریور 94 1:07
وااااای من فدای این دوفرشته با باز کردناشون برم ماشالله محمد چه آقایی شده وفاطمه چه خانمی زنده باشید خاله جان دوستتون دارم
مامان ناهید
30 شهریور 94 1:12
محمد چه شیطون بلایی شدی چقدر دوست داشتم ببینم چقدر شدی ماشالله خدا از چشم بد حفظتون کنه اعظم چون نوشته هات مثل همیشه پراز احساس وقشنگ بود باور کن هنوز اون داستانهات تو ذهنمه دوست دارم کتابهاتو بخونم اگه می دونستم کجاست می رفتم می خریدم مواظب خودتون باشید ببخشید با گوشی اومدم چشمم خیلی اذیت میشه بازم میام بازم عذر خواهی منو بپذیر عزیز دلم
بابا و مامان
1 مهر 94 14:11
سلام الاهی فداتون بشم فاطمه جونم بزار داداشی بزرگ شه حسابی باهم بازی می کنید اونوقت دو تایم خرابکاری می کنید دوستتون دارم خوشگلای ناز