جایزه گرفتن مامان به همراه دخملی
من و دخملی و بابایی به یک جشنواره دعوت شده بودیم. منم که یه داستان کوتاه برای ستاد جشنواره فرستاده بودم. اما اصلا فکرش را نمی کردم برنده شم.
دخملی توی آغوشم داشت شیر می خورد و منم ریلکس نشسته بودم توی سالن و به مجری گوش می دادم. داشتند برنده ها را اعلام می کردند که به قسمت داستان کوتاه رسید
یکدفعه مجری گفت:
" و اما داستان برگزیده ی این جشنواره "داستان تلخ ترین روز زندگی" نوشته اعظم صفری."
یعنی من. وای نمی دونی اون لحظه چجوری شدم. داشتم به فاطمه کوچولو شیر می دادم و روی پام خواب بود. هم خوشحال بودم و هم متعجب. با تاخیر بلند شدم . مجری وقتی دخملی را بغل م دید با اون لباس خوشگل و لپای آویزونش جلوی خودش رو نگرفت و گفت:
" این کوچولو حتما برای مشایعت مامنش اومده که با هم جایزه شون را بگیرند. حالا حضار محترم به افتخار این کوچولو دست بزنید
این هم عکس فاطمه ی مامان توی همون سالن جشنواره
سالن ترکید از صدای دست حاضران. بیشتر از همه کوچولوی ما تشویق شد. و منم فاطمه را دادم باباییش و رفتم بالا تا لوح تقدیر و جایزمو بگیرم
خیلی خاطره قشنگی شد. چون تو درکنارم بودی دختری عزیزم