قصه ی دستای کوچولوت
مامانی نگاه کن اون موقع دستات چه کوچولو بوده. عزیز مامان دستات بوی مادر شدن مرا می داد.
وقتی کوچولوتر بودی مامانی یه گهواره ی فلزی داشتی که فقط توی اون خوابت می برد. چون تاب می خورد. مثل این گهواره هایی هست که برای حضرت علی اصغر می سازند . اصلا توی این گهواره های چوبی ثابت خوابت نمی برد
خلاصه هر وقت هم که می خوابیدی دستات را عین این عکست از میله هاش خارج می کردی. خیلی بامزه بودی. منم البته چون نگران گیر کردن اون دستای نازک تر از گلت بودم بالاخره تصمیم مهم کبری یی خودم را گرفتم و از اون گهواره ی نازنینت جدات کردم. خیلی سخت بود. اما هر وقت یادم میومد که چقدر بامزه توی اون می خوبیدی خندم می گیره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی