فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

قصه ی گم شدن فاطمه

1392/5/13 22:05
نویسنده : مامان اعظم
367 بازدید
اشتراک گذاری

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

یکی از شیرین کاری های دردسر ساز  فاطمه اینه که وقتی جایی میریم میره توی کمد و در را روی خودش میبنده. هر چی هم صداش کنی جواب نمی ده. و این کارش اون شب نزدیک بود خاله ی بیچاره ی منو  سکته بده...

قضیه هم از این قرار بود که ما برای مهمونی به یه شهر دیگه که خاله ی خودم اونجا زندگی می کنه رفتیم. تا حالا اسم گناوه در استان بوشهر را شنیدین؟ احتمالا برای خرید اونجا آمده باشین. خاله ام در این شهر زندگی می کنه و من هم که به دیدنش رفته بودم برای خرید با هم و فاطمه رفتیم بازار.

خیلی چیزای جالبی داشت. اما یک اتفاق کوچولو همه چی را خراب کرد و آن هم گم شدن فاطمه بود

ما توی مغازه پارچه فروشی بودیم و داشتیم برای من پارچه انتخاب می کردیم که در یک لحظه متوجه شدیم فاطمه نیست.

نمی دونید چه حالی شدیمنگران

خالم فورا بیرون رفت تا توی بازار دنبالش بگرده. توی جمعیت صدای جیغ و دادش که فقط فاطمه را صدا می زد را می شنیدم. اما من، راستش هر وقت از چیزی زیاد می ترسم نمی تونم جیغ بزنم و نه گریه کنم. فقط کاملا پاهام بی حس می شن و احتمال غش کردنم هم می رود. ولی در اون لحظه که حدود چهار دقیقه طول کشید سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. بعد از اینکه فاطمه را پیدا می کردم می تونستم دل سیری گریه کنم. اما حالا مهم ترین کار پیدا کردن فاطمه در آن شلوغی و شهر غریب بود.

دوان دوان از مغازه بیرون رفتم . هنوز کاملا دور نشده بودم که صاحب مغازه ی پارچه فروشی صدام کرد. برگشتم. چیزی که دیدم مثل اب سردی بود که روی قلبم ریختند. آقای فروشنده در کمد بزرگ مغازه را باز و اشاره کرد بیا نگاه کن. من با پاهای بی حسم رفتم نزدیک و فاطمه را اونجا دیدم که توی کمد نشسته بود. خانم خانما داشت با پررویی به روی ما لبخند می زد. برای او پایان قایم موشک بازی بود و از هیچی هم خبر نداشتلبخند من هم فورا اونو توی آغوش گرفتم. حالا می تونستم حسابی گریه کنم. خلاصه بغضم ترکید و آروم گریه کردم. فاطمه مات و مبهوت نگام می کرد. فورا به خالم زنگ زدم و او هم خودش را رسوند. حسابی داغون شده بود بیچاره. نشست و فقط فاطمه را نگاه کرد. چادرش خاکی شده بود. عرق از سر و صورتش می چکید.

اما بعد از اینکه استرس ها خوابید و همه آروم شدیم کلی به فاطمه خندیدیم.قهقهه نمی دونم در آن لحظه چرا به فکرم نرسید که امکان داره بچم توی کمد رفته باشه و اونجا را نگشتم؟متفکر

این قصه ای دیگر از خاطرات فاطمه کوچولو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

میم مثه محیا
13 مرداد 92 22:35
ممنون از کامنتت
آخی...میتونم درک کنم توی این چهاردقیقه چی کشیدی

خدارو شکر بخیر گذشت

با تبادل لینک موافقی؟




ممنونم عزیزم. آره خیلی سخت بود. خیلی. فقط یه مادر می تونه بفهمه من چی کشیدم
مامان ندا
13 مرداد 92 23:20
خواهش میکنم گلم
چه وروجک شیطونیه فاطمه خانم



آره. یه کارایی می کنه
مامان فاطمه زهرا
13 مرداد 92 23:28
آخیییییییییییییییییییییییی می فهمم چه حالی شددی. منم سرم اومده
مامان بردیا
14 مرداد 92 0:32
ممنون که به ما سر زدید.
الهی بمیرم چه حالی شدین



خدا نکنه عزیزم. آره واقعا مردم و زنده شدم
مامانی درسا
14 مرداد 92 1:36
ای وای از دست این وروچکا که فقط به ما استرس وارد میکنن خداروشکر که دختری حالش خوبه ...... دوست من وظیفه م بود عزیزم ....... خدا فاطمه گلی رو براتون نگه داره


متشکرم مامان خانومی. باز هم بهم سر بزن. خیلی گلی
مامان روانشناس
14 مرداد 92 11:31
دوست عزیز ما از سن سه سال به بالا رو معیار قرار دادیم و در این سن کودک باید تقریبا دیگه بتونه جمله های کامل رو ادا کنه . به نظر یک جلسه گفتار درمانی رو ببرید و ارزیابی رو مشاهده کنید .
انسیه نظری
14 مرداد 92 12:41
سلام ممنون از ابراز لطفتون خدا دختر شما رو هم نگه داره آخه یکی نیست به این بچه بگه آخه تو کمد هم جای قایم موشک بازیه
مگه این بچه ها حواس می زارن واسه ما بمونه


آره ولا. ممنونم از حضورتون عزیزم
مامان روانشناس
15 مرداد 92 0:40
روند کودکان متفاوت است اما تقریبا از 2 سالگی کودک سالم اواها و کلمات را به ندرت به زبان می اورد

البته که بهتر است ابتدا به یک متخصص کودکان هم مراجعه شود


متشکرم عزیزم
شادي
16 مرداد 92 9:34
واي بميرم چه زجري كشيدي تو همون چند دقيقه.

اخ عسل من بچه ها چقدر ساده و صميمي هستند دنيا اينقدر واسشون امنه كه معناي گم شدن رو نميدونند معناي بدي رو نميدونند واسه همينه كه نميترسن.

گناوه...ميعادگاه فصل پاييز منه.

پاييز كه رو به اتمام هست زنگ ميزنم يه اتاق رزو ميكنم و دو روز مهمون گناوه ميشيم.

هتل خليج فارس كه رو به درياست هتل خور گناوه و اون هتل اپارتماني كه هميشه من شماره اش رو گم ميكنم تا بتونم اتاق بگيرم




هموني كه سر يه پاساژ هست.

عاشق سادگي گناوه هستم.

قشم و كيش رفتنش سخته خيلي هم شلوغ هست ولي گناوه عاليه خصوص تو روزهاي غير تعطيل.

اخ دلم هواش رو كرد







عزیز منی آبجی. آره فقط خدا از دلم خبر داشت
مینا
16 مرداد 92 9:36


فقط رمزو سانسور کنین


مامان آلما
17 مرداد 92 18:04
ای دخمل فضول


قربون آبجی گلم که تازه از زیارت برگشته. زیارت قبول باشه عزیزم.
زهره(مامان.فاطمه)
19 مرداد 92 16:48
وای.چقدراین.فاطمه.ها.اخلاقاشون.شبیه.هم.است.فاطمه.منم.عاشقه.قایم.موشک.بازیه.همیشه.توی.خونه.جاش.یاتوی.کمده.یاپشت.مبل


آره ولا.
مینا
20 مرداد 92 13:58
خیلی ممنون از کامنتهای پرمهر و زیباتون
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس



وای ممنون . لطف دارین
]
مامان ملینا
24 مرداد 92 11:49
سلام چه دختر نازی دارین خدا حفظش کنه .من شما رو لینک کردم .
تو این پست هم اشکم دراومد و هم از خنده روده بر شده بودم.اشکم به خاطر اینکه چقدر برای مادر سخته بپه اش گم بشه و تو اون لحظه احساست رو درک کردم و خندم به خاطر اون خنده ای بود که فاطمه جون تو کمد نثارت کرده.


آره مامان خانم. خیلی سخت بود. اما بعدش ما هم خندیدیم. ولی خیلی حالم بد شد. هیچ وقت قلبم اون احساس وحشتناک را فراموش نمی کنه