قصه ی گم شدن فاطمه
یکی از شیرین کاری های دردسر ساز فاطمه اینه که وقتی جایی میریم میره توی کمد و در را روی خودش میبنده. هر چی هم صداش کنی جواب نمی ده. و این کارش اون شب نزدیک بود خاله ی بیچاره ی منو سکته بده...
قضیه هم از این قرار بود که ما برای مهمونی به یه شهر دیگه که خاله ی خودم اونجا زندگی می کنه رفتیم. تا حالا اسم گناوه در استان بوشهر را شنیدین؟ احتمالا برای خرید اونجا آمده باشین. خاله ام در این شهر زندگی می کنه و من هم که به دیدنش رفته بودم برای خرید با هم و فاطمه رفتیم بازار.
خیلی چیزای جالبی داشت. اما یک اتفاق کوچولو همه چی را خراب کرد و آن هم گم شدن فاطمه بود
ما توی مغازه پارچه فروشی بودیم و داشتیم برای من پارچه انتخاب می کردیم که در یک لحظه متوجه شدیم فاطمه نیست.
نمی دونید چه حالی شدیم
خالم فورا بیرون رفت تا توی بازار دنبالش بگرده. توی جمعیت صدای جیغ و دادش که فقط فاطمه را صدا می زد را می شنیدم. اما من، راستش هر وقت از چیزی زیاد می ترسم نمی تونم جیغ بزنم و نه گریه کنم. فقط کاملا پاهام بی حس می شن و احتمال غش کردنم هم می رود. ولی در اون لحظه که حدود چهار دقیقه طول کشید سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. بعد از اینکه فاطمه را پیدا می کردم می تونستم دل سیری گریه کنم. اما حالا مهم ترین کار پیدا کردن فاطمه در آن شلوغی و شهر غریب بود.
دوان دوان از مغازه بیرون رفتم . هنوز کاملا دور نشده بودم که صاحب مغازه ی پارچه فروشی صدام کرد. برگشتم. چیزی که دیدم مثل اب سردی بود که روی قلبم ریختند. آقای فروشنده در کمد بزرگ مغازه را باز و اشاره کرد بیا نگاه کن. من با پاهای بی حسم رفتم نزدیک و فاطمه را اونجا دیدم که توی کمد نشسته بود. خانم خانما داشت با پررویی به روی ما لبخند می زد. برای او پایان قایم موشک بازی بود و از هیچی هم خبر نداشت من هم فورا اونو توی آغوش گرفتم. حالا می تونستم حسابی گریه کنم. خلاصه بغضم ترکید و آروم گریه کردم. فاطمه مات و مبهوت نگام می کرد. فورا به خالم زنگ زدم و او هم خودش را رسوند. حسابی داغون شده بود بیچاره. نشست و فقط فاطمه را نگاه کرد. چادرش خاکی شده بود. عرق از سر و صورتش می چکید.
اما بعد از اینکه استرس ها خوابید و همه آروم شدیم کلی به فاطمه خندیدیم. نمی دونم در آن لحظه چرا به فکرم نرسید که امکان داره بچم توی کمد رفته باشه و اونجا را نگشتم؟
این قصه ای دیگر از خاطرات فاطمه کوچولو