خاطرات این چند روزه ی فاطمه گلی
چه زمزمه ی دلنگیزیست، چه هلاوت دلنشینی ست، چه رویای قشنگی ست
حس زیبای با تو بودن....
عشق عمییییق دیدن چهره ی نازت وقتی نگاهم می کنی؛ نگاهت می کنم، می خندی و منم.... می خندم... وقتی خوابیده ای ...آرام... همچون فرشته ای کوچک و زمینی و من از پس همه ی ناملایمات زندگی و خستگی ها و مشکلات ، بوسه ای بر گونه ات می کارم. که سبز شود و ثمری جز شکوفه های محبت نداشته باشد
همه ی این موهبت ها که لطف بی همتای خداست ارزانی تو باد شیرینم....عسلم.... همدم تنهایی هایم....دخترم....... فاطمــــــــــــه
یه چیز عجیب تو خانواده ی ما وجود داره که توش موندم ربط بین این دو قضیه چیه واقعا.
شغل این همسری بنده که حسابی براش دلتنگیدیم طوریه که مرتب از ما باید دور بشه آخه ناخدای کشتیه و در پناه خدا به سفرهای دریایی طولانی یعنی دبی و قطر و کویت و ... اینا میره. و همیشه هر وقت که میره سفر تا برگرده ما یعنی من و فاطمه همش مریضیم . روزشماری کردن ما هم دقیقا از ثانیه ی رفتنش شروع میشه
حالا هم که به سلامتی رفته حج . باور بفرمایید این دختر ما دقیقا شب اولی که باباش تو خونه نبود و تنها بودیم شدید تب کرد و من تا صبح بالا سرش بودم و قطره ی استامنیفن بهش می دادم.
شما دلیلش رو میدونید عایااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینکه رابطه ی بین نبود همسری و مریض شدن دخترمون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
و اما خاطرات این چند روزه ی فاطمه خانم
دیروز صبح که اولین روز رفتن به مهدش بود اینجا نشسته و داشت قبل از رفتن به مهد کودک به کارتون مورد علاقش یعنی پرنسس سوفیا نگاه می کرد. پرنسس مامان عاشق سوفیاس
بله دیروز اولین روزی بود که فاطمه به مهد رفته و خیلی خوشحال بود. صبح زود بیدارش کردم و لباس پوشید و کیف صورتی با طرح باب اسفنجی و دفترای صورتی و .... به کولش زد و عازم مهدکودک مبارک غنچه های شادی شدیم
البته متاسفانه گوشیم در دسترسم نبود که از اون لحظه که داشت میرفت و کولش پشتش بود عکس بگیرم
حالا بشنو از حکایت رفتن فاطمه به مهد و.....
من: فاطمه جون...مامانی پاشو بریم مهد داره دیرت میشه
فاطمه: مامان چال( چهار) دیقه ی دیگه باسه
دقت بفرمایید چشمش هنووز روی سوفیا و کلوبر خرگوش سوفیاست
من: فاطمه دیرت شداااااااااااا. اگه نمی خوای تا امروز نریم مهد
و فاطمه با چنان ذوقی اومد پایین که خورد زمین و.....
فاطمه: مامان چلا عجلم کردی تا افتادم. تو کال خیلی بدی کلدی. الان شیطون ازت خوسحال سده و فلشته نالاحت
منم فوری بغلش کردم و ازش معذرت خواستم و بوسیدمش و اونم از دلش در اومد و خندید.
قابل توجه دوستان. اینجا هوا گرمه و دلیل اینکه دوتا لباس تن دخملی کردیم اینه که توی مهدشون سه تا کولر روشنه و حسابی سرده. اونم که حساسیت فصلی داره و اصلا نباید سرما بخوره ترسیدم سردش بشه
اما توی مهدشون خانم مربی مهربونش که ترسید اینطوری فاطمه بیشتر دوهوائه بشه فورا یه کولر رو خاموش کرد و ازم خواست تا یکی از لباسا رو درارم. منم زیریش رو درآوردم و فاطمه تازه یادش اومد که نفس کشیدن بدون اون یقه چه مزه ای داره و به خانمشون گفت: خدا خیلت( خیرت) بده خاله. مامان می خواست منو بکشه
من:
فاطمه:
خانم مربی:
دیوارها و کولر مهد: