شیرین زبانی های فاطمه
سلام دوستان خوبم
سلام بچه های نازنینم. ببخشید که دیر دیر به ثبت خاطرات شما می پردازم. آخه وقتم کاملا پر شده و اندک زمان باقی مانده هم به امورات دیگر شما می رسم. تو پرانتز... به این می گن مادر فداکار از خودگذشته ی مهربون و خوش اخلاق و خلاصه همه چیز خوب... چقدر من خودم رو تحویل می گیرم. خب بگذریم
از روزمرگیهای شما بگم براتون اینکه فاطمه حسسسسابی شیطون شده و محمد جونم هم بغلی و عزیییییییییییییییییییییز
و اما شیرین زبونی های فاطمه جون
پریروز که قلیه ماهی داشتیم موقع ناهار فاطمه نگاهی به قلیه و ماهی های توش انداخت . اخم کرد و لب به غذا نزد. من با مهربانی ازش پرسیدم:
ـ دختر قشنگم چرا غذا نمی خوری؟ ماهی دوس نداری؟
فاطمه جوابی نداد و من کمی تن صدایم را تغییر دادم و گفتم:
ـ تو نباید بگی این غذا رو دوس دارم و اون رو دوست ندارم. خدا و فرشته ی مهربونی ازت ناراحت میشه
فاطمه نگاهی به من انداخت و با قیافه ی حق به جانبی گفت:
ـ مامان این همون ماهی خوشگلی نبود که تو دلیا(دریا) خونه داشته... مامان داشته...بابا داشته.....چرا کشتیش هاااااااااااااااااان؟
من که واقعا نمی دونستم چه جوابی بهش بدم که نه سیخ بسوزه و نه کباب مکثی کردم و گفتم:
ـ آخه مامان جون خدا این ماهی ها رو توی دریا به وجود آورده تا ما آدما هر وقت گشنمون شد و غذا نداشتیم اونا رو بگیریم و بخوریم
فاطمه با تاکیدی بارز در صدایش گفت:
ـ اما من دوس ندارم اونا رو بگیریم و بخورییم. ما که گربه نیستیم
ایندفعه من چیزی نگفتم و او ادامه داد:
ت من دوس دارم این ماهی ها توی آب دلیا باشن که ملده(مرده) نشن. فهمیدی یا نفهمیدی؟
من که خندم گرفته بود گفتم:
ـ فهمیدم عزیزم. من قول میدم که هیچ وقت ماهی های کوچولو رو برای ناهار درست نکنم چون گناه دارن
فاطمه بلافاصله گفت: ماهی بزلگا هم گناه دالن مامان
و آخرش هم ماهی نخورد.قربون اون قلب رحیمت برم دختر عزیزم که حتی دلت واسه ماهی های دریا هم می سوزه
در ادامه با ما باشید
یه روز هم که داشتی با کیف دستی مامان بازی می کرد و شده بود مامان اومد پیشم و پرسید:
ـ مامان میگم خدا خانمه یا آقاست؟
من کمی فکر کردم و جواب دادم:
ـ خدای مهربون مثل ما آدما نیست که بگیم اون خانم یا آقاست. خدا زمین و آسمون و دریا و ستاره ها را درست کرده تا ما رو خوشحال کنه. الان مثلا ما نمی تونیم بگیم که خورشید خانمه و ماه آقاست چونکه مثل ما آدما نیست
فاطمه متفکر نگاهم کرد و دوباره رفت که بازی کنه
دیروز هم که داشتم محمدکوچولو را روی پام می خوابوندم اومد پیشم و گفت:
ـ مامان من بلات (برات) یه سل(شعر) بخونم.
گفتم: آره عزیزم. بخون من گوش می کنم
فاطمه ایستاد و خوند:
حسن و حسین بلادلن(برادرن)
هل (هر) دو عزی مادلن
اس(از) آسمون تیل(تیر) میاد
صدای شمشیل(شمشیر) میاد
اسب سفید تسنه(تشنه)
سل(سر) می زنه به خیمه
خیمه به ازه(لرزه) افتاد
سیکینه(سکینه) به گلیه(گریه) افتاد
من با ذوق و شوق گفتم:
ـ آفرین آفرین دخترم خیلی خوب خوندی قشنگم. تو مهد یاد گرفتی؟
فاطمه جواب داد:
ـ آله مامان. ....مامان من بلای(برای) امام حسین نالاحتم. بدجنسا اونو کشتن مامان. اون ملده(مرده) شده الان هم لفته تو آسمون
من که واقعا بغضم گرفته بود فقط تونستم بگم: آره عزیزم
فاطمه ادامه داد:
ـ مامااااااان. من دوسدالم بلم کلبلا(کربلا) . بابا ما لو(رو) میبله یا نه. هم دوس دالم بلم امام لضا
و دویید که بره و عکسی که پارسال در مشهد انداخته را برام بیاره تا ببینم که قبلا هم اونجا بوده
الهی من فدای دل آسمونیت بشم فاطمه جووون