فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

مامان نویسنده

1393/11/10 17:20
نویسنده : مامان اعظم
739 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان گلم.

سلام بچه های عزییییییییییزم.

امیدوارم یه روز که بزرگ شدید چه باشم و چه نباشم همیشه خوشحال باشید که من مامانتون بودم و باعث افتخارتون باشم. هر چند می دونم هیچ وقت نشد کارهای بزرگی توی زندگیم انجام بدهم و هر چند فرصت های زیادی رو از دست دادم که الان دارم حسرتشون رو می خورم

فرصت هایی که شاید سهل انگاری از خودم بوده و شاید هم قسمت همین بوده که اینطور رقم بخورد. بگذریم

در حال حاضر مامانی به شغل شریف نویسندگی مشغوله و یه چندتایی کتاب هم نوشتم که موفق شدم دوتا از اونها رو به چاپ برسونمراضی 

اینم لینک تبلیغ اولین کتابم

امام علی ع و کودکان عاشق 

http://vista.ir/book/167610

و کتاب رمان علمی تخیلی

 دوستان ماجراجو و سرزمین فرازینسورها

نوشته خودمراضیعینک

اگر مایل به تهیه این کتاب هستید تو بخش نظرات بگید تا راهنماییتون کنم

 

در ضمن قسمت هایی از رمان بالایی رو گذاشتم تو ادامه 

 

 

قسمت هایی از این کتاب

 

 

الياس شمشير خود را كه در آن طرف افتاده بود  فرا خواند و با كششي نامرئي به كف دستش رساند. فهميده بود كه نمي تواند انتخاب كند و مجبور است طبق پيشگويي كهن با مينگل مبارزه نمايد. ولي نااميد نبود و به هيچ عنوان نمي خواست بميرد. مصمّم تر از هميشه آرزو كرد كه همه ي نيروهاي شيطاني سرزمين فرازينسورها نابود شوند. حركتي به شمشيرش داد و با دست به او اشاره كرد كه اول تو جلو بيا. اما قبل از آن كوتوله وحشيانه  به طرف الياس دويده و با نعره گلوله ي آتشيني پرتاپ كرد. الياس جا خالي داد و به طرفش رفت. شمشيرش را همچنان آماده نگه داشته بود. كوتوله بلافاصله برگرداني زد با چرخشي در هوا پشت سر الياس فرود آمد و ناجوانمردانه از پشت با خنجري كه داشت خواست او را بكشد. الياس جاخالي داد اما دستش زخمي شد وخون، آستين كاپشنش را خيس كرد. سوزش زخم تازه دهان بازكرده تمركز او را به هم زد. نفس عميقي كشيد با چهره اي درهم زخم بازويش را كه خيلي عميق بود گرفت. رو در روي كوتوله ايستاد و زمزمه كنان گفت: «نامرد»

خون از بازويش تا نوك انگشتانش جاري شد و روي ماسه ها چكيد. كوتوله

* * *

 

 

الياس احساس کرد نفس می­کشد. چشمانش را نمی­توانست باز کند. سینه­اش خیلی خارش داشت. فکر کرد مدت زیادی در این حالت بوده و بدنش درد می­کرد. عجیب­ترین مورد پیش آمده در آنجا این بود که هنوز زنده است.   کم­کم ذهنش فعال شد و اتفاقات گذشته را به یاد آورد. الیا در کنار چشمه­ی شفا ایستاده و تاج اهريمنان در دستش بود. او را به طرفی پرت کرد. حمله موجودات شرور گلاي گون ها و گاز سمی مرد چشم خاکستری همگی در یک لحظه از ذهنش گذشت. حالا می­دانست که چه اتفاقی برایشان افتاده است. آنها را اسیر کرده بودند. دلش آشوب شد. تلاش کرد چشمانش را که انگار قفل شده بود باز کند اما نتوانست حتي يك ذره آنها را حركت دهد. سرش را چند بار تکان داد و دوباره سعی کرد ولی موفق نشد. در تاریکی پشت چشمانش به دستانش فشار آورد تا آنها را بلند کند ولی آن هم ممکن نبود. ترس مثل جریان برق در درونش رد شد. از این حالت احساس خفگی می­کرد. قلبش داشت از حرکت می­ایستاد. مثل اينكه فلج شده باشد قدرت هيچ گونه حركتي نداشت.

الیاس با تمام وجود فریاد زد. اما صدایش در نیامد. با خود فکر کرد که شاید گاز سمی او را فلج کرده است. دندانهایش از هول این فکر به هم فشرده شد. باید می­دانست که بر سر بقیه چه آمده است. ...............

 

* * *

 

 

 هنوز سؤالش را کامل نکرده بود که صدای خنده ی بلند جیغ مانندی در میان قله ها پیچید و به آنها نزدیک شد. هر دو با نفس بند آمده به طرف صدا چرخیدند. در همان لحظه شبح سفید و شناوری با سرعتی بسیار بالا به آنها نزدیک شد. همچنان می خندید و به طرفشان می آمد. همین که به پسرها رسید بدون اینکه راهش را کج کند مستقیم از بدن آنها رد شد و با هیجان در فضای کبود کوهستان برگردان زد و جلوی آنها شناور باقی ماند. پسرها از ترس خشکشان زده و به خاطر عبور روح از بدنشان حالت بدی داشتند.

روح با صدای خنده داری گفت:

ـ یوهو، چقدر عالیه، شما اینجا چه می کنید چه بدنهای گرم و سالمی دارید.

چنان بر بالای سر بچه ها شناور بودکه انگار بر یک صندلی نامریی نشسته باشد. الیاس با لکنت پرسید:

ـ اُمممـ  تو کی هستی؟

شبح شناور که صورتی مردانه داشت با صدای بلندی گفت:

ـ براتون بهتره که اول جواب منو بدید، شما کی هستید و در قلمرو من و  ارواح دیگه چه می کنید؟»

الیاس با دستپاچگی جواب داد:

ـ ما. . . مسافریم. داریم از اینجا عبور می کنیم.

روح سفید به سرعت بالا رفت و با چرخشی سریع دوباره به طرف آنها آمد و از بدنهایشان عبور کرد. الیاس و رضا از سرما در خود لرزیدند و حالت تهوع گرفتند. روح که دوباره با همان سرعت سرسام آور اوج می گرفت با حالت موسیقی واری گفت:

ـ من یک روح شلوغم، از بدنهاتون خوشم اومده ه ه، منم یه روز، یک زمان خوب و عالی، صاحب چنین بدنی بودم، اما افسوس. . . هزار آه و افسوس.

يكدفعه ساكت شد و همانجا خيلي بالاتر از كوه ها از حركت ايستاد. آنقدر دور بود كه به صورت لكه اي سفيد در آسمان نيمه تاريك ديده مي شد. دوباره شيرجه زد و با همان حالت وارد بدن رضا شد .....

* * *

 

 

 

سپيده دم زده بود و شب تاريك و طولانيِ پر از وحشت جاي خود را به صبحي درخشان مي داد. الياس كنار درياچه نشسته و دستانش را به روي زانوانش دراز كرده بود. نسيم سرد تنش را لرزاند. با چشمان خسته اش نگاهي به آسمان انداخت. ستاره هايي كه تمام شب را پشت ابرها سپري كرده بودند، نااميد از نگاه ناظراني زنده دل كم كم در نور صبح گم شدند. آه عميقي كشيد. دوست داشت بخوابد و وقتي بيدار شود بفهمد كه همه ي اتفاقات بد را در خواب ديده و يك كابوس بوده است. نگاهش را از آسمان بالاي سرش برگرفت و به كوه هاي پشت درياچه دوخت. در اشعه هاي طلايي ستاره ي مادر، ابرهاي كم حجم، زرد و صورتي شده و مثل گدازه هاي آرام آتشفشاني آهسته حركت مي كردند.

 

***

 

 

 

 

در حالتی که سیاره ي دو قلوی زمین از توده ای غبار و سنگ فضایی عبور می کرد آسمان شهر فرازینسورها شهاب باران شده و منظره ای دیدنی ازبرخورد سنگهای درخشان و متلاشی شدنشان در جو سیاره به وجود آمده بود. در آن حال صداهای دیگری هم در سالن نیمه تاریک مجتمع آموزشی شنیده می شد.

نیروهای کنترل نشده ي الیاس هنوز به در و دیوار می خورد. حتی آن زمان که الیاس نشسته بود و کاری نمی کرد. رضا که هنوز در مبحث قبل مانده بود تمام قدرت خود را در تک تک سلولهای بدنش جمع کرد تا بتواند حبابی از نیرو و نور را دور خودش درست کند و بتواند از دیوار نامرئی شبيه سازي شده  عبور کند.

فرازینسور هیدرینوس با سرسختی تمام درس قدرتهای درونی را که چهار ساعت به درازا کشیده بود درس می داد . کلاس از نیمه شب شروع شد ه و هنوز ادامه داشت.

رضا تا آن لحظه پنج بار تنبیه شده و نمی خواست رکوردشکنی کند.الیاس در گوشه ای ایستاده و لبخند زنان او را تشویق مي کرد و مي گفت:

ـ تو می تونی رفیق خیلی هم سخت نیست من و الیا به راحتی این کار رو کردیم.

 

رضا با صدایی تقریباً عصبی گفت: ببخشید، فراموش کرده بودم که من در گروه سه نفری شما تنها کسی هستم که هنوز از مانع عبور نکردم.

الیاس با لحن آرامی گفت: اگر این قدر عصبانی باشی هرگز نمی تونی تمرکز کنی.

رضا با صدایی آهسته به طوری که آقای هیدرینوس نشنود گفت: اگر برای تو هم پنج بار تنبیه قرار داده بودند باز هم این همه خونسرد بودی؟

 

* * *

 

 

صدای موسیقی که در اتاق الیاس پیچید، سراسیمه از خواب پرید.لحظاتی را در گیجی سپری کرد.هنوز نمی‌دانست کجاست.با فهمیدن اینکه روی کره‌ی زمین نیست قلبش فرو ریخت.احساس ترس و غربت بر دلش چنگ انداخت.نگاهش را به پنجره دوخت. قمر درخشان آنجا که دو برابر ماه بود، مثل توپ معلقی رو به روی پنجره قرار داشت و لحظاتی دیگر پشت ساختمانی پنهان می‌شد.با خواب‌آلودگی و خمیازه‌کشان بلند شد.دوباره صدای موسیقی شنید.فوراً خود را به در اتاق رساند.دستش را با بی‌حالی روی تابلو کشید.تصویر الیا در حالی که خیلی پریشان بود نمایان شد.دائم این پا و آن پا می‌کرد و با تأسف سر تکان می‌داد.همین که در را باز کرد، الیا خود را در اتاق انداخت.دستپاچه و نگران بود.در حالی که سعی می‌کرد خونسردی خود را حفظ کند، نفس‌زنان گفت:«نیستند، ناپدید شدند.اثری از اونها نیست.همه جا رو گشتم و بعد. . .بعد اون. . .آه خدای بزرگ. . . »

الیاس فوراً لیوانی آب به دست لرزان خواهرش داد و گفت:«آروم باش و بگو چی داری می‌گی.»

 

الیا آب را نخورد و گفت:«نیستند، غیبشان زده. . .نه. . .فکر می‌کنم دزدیدنشون» الیاس در حالی که سعی می‌کرد داد نزند گفت:«از چی داری حرف می‌زنی؟ کی رو دزدیدند؟ چی غیب شده؟»

الیا که رنگش پریده بود با گریه گفت:«وای الیاس، حالا چیکار کنیم؟ سارا و افرا نیستند، صدایی وحشتناک شنیدم.سراسیمه و البته فوراً به طبقه‌ی پایین رفتم.دودی سیاه و متعفن که رنگ می‌باخت همه جای هال رو گرفته بود.نگاه که کردم افرا و سارا رو سر جاشون ندیدم.دود کم رنگ داشت جایی می‌رفت.دقت که کردم. . .بالای جایی که بچه‌ها ایستاده بودند، روی سقف ،شاید هم توی عمق آسمان، حفره‌ ای چرخان و تاریک دیدم که دودُ می‌مکید.جیغ کشیدم.کسی صدام رو نشنید و خودمُ. . »

* * *

 

 

نسیم سردی می وزید. رضا به پرده زلال و پاره پاره آبشار چشم دوخت و گفت:

ـ خیلی عجیبه با وجود این همه سرما برف و کولاک اینجا مثل بهاره باید جادویی در کار باشه.

الیاس بی توجه به دور و برش طرحی را در ذهن مي پروراند که برای دست یابی به نقشه اصلی در دفتر شومبج کشیده بود.

عاقبت به این نتیجه رسید که نباید موضوع را با کسی در میان بگذارد. آن راز باید برای همیشه در سینه اش می ماند. اگر نقشه اصلی مخفی شده را پیدا می کرد با کمی خوش شانسی می توانست به نامزد شاهزاده رایکا رسیده و راهی برای نجات همه پیدا کند.

با این اندیشه آهسته گفت: « می دونی چرا اینجا اومدیم رضا؟ چون می خوام یه چیزی رو نشونت بدم و بعد باید کاری برای من انجام بدی»

 رضا نفس عمیقی کشید دستان سرد و یخ کرده اش را توی جیبش مشت کرد. مدتی بود سر از کارهای الیاس در نمی آورد.

به نرمی گفت:گوش می کنم.

الیاس گفت: « قبل از اینکه محل مدّنظر رو ببینی باید از لحاظ روحی آماده بشی. جایی که می ریم تو رو ناراحت می کنه نمی خوام خودت رو ببازی. »

رضا نگاه پر سوء ظنی بر او افکند و گفت: خودم رو نبازم؟!

مکثی کرد و ادامه داد: پسر تو خیلی مشکوک می زنی احساس می کنم با هم غریبه شدیم منظورم اینه که از هم دور شده ایم.

سکوت کرد و دوباره با حالت خاصی ادامه داد:

ـ چیزایی رو میدونی که ما نمی دونیم، جاهایی رفته ای که حتی اسمش رو ما نشنیده ایم. توضیح هم که نمیدی چه جوری توقع داری از تو دلخور نشیم.

چهره اش در هم رفته و اخم کرد. الیاس نگاه آشفته اما مهربانش را بر او انداخت و گفت:

  ـ شاید یه روز همه چیز رو فهمیدی ولی الان باید کمکم کنی بدون اینکه چیزی بپرسی هر کاری که میگم انجام بدی . . .حتی اگه فکر کردی کارم بیهوده یا اشتباهه.

رضا گفت:«خیلی سخته چه طوری می تونم کاری رو که نمیدونم چیه انجام بدم. »

الیاس گفت: فقط به من اعتماد کن نه فقط الان بلكه  همیشه.

 

 * * *

 

 

الیاس تردید کرد. ولی بلافاصله با غلبه بر ترسش اولین قدم را برداشت. زیر پل، در عمق تاریکی، و مه رقیق، چیزی دیده نمی شد.

سرش را بلند کرده و به خط باریکی که باید از آن رد می شد چشم دوخت. تمرکز نمود و راه افتاد هیچ طناب یا نرده ای نبود که بر آن چنگ بیندازند. رضا آب دهانش را قورت داد. لبش را خیس کرده و نگاهی ملتمسانه به آسمان افکند.آهسته و با احتیاط بر پل قدم برداشت.پشت سر او ماریا این کار را کرد. رضا از ارتفاع نمی ترسید. سعی کرد با شجاعت تمام جلو برود. به وسط پل که رسید کمی خیالش راحت شد. ولی ناگهان پایش پیچ خورده و تعادلش را از دست داد. ماریا جیغ کشید. الیاس رو برگرداند. رضا را روی پل ندید. دلش آشوب شد. ........

 

پسندها (8)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (23)

مامان ریحانه
10 بهمن 93 19:30
احسنت پس ما با یک خانوم نویسنده طرف بودیم و خودمون خبر نداشتیم ماشالله به شما چه عالی نوشته بودی پس حسابی سرگرمی با قلمت خواهر جون ایشالله همیشه موفق باشی فدای تو ببوس بچه های گلت و
مامان ریحانه
10 بهمن 93 19:33
خصوصی داری اعظم جون
✿ مه آ سا✿
10 بهمن 93 23:47
چه قدر نی نی های نـــــــــازی دارید خدا حفظش کنه از خطرات من خیلی خوشحال میشم بیاین پیشم و برام نظر بدید حداقل 2 تا رو بدید خیلی خوشحال میشم ت
مامان مهلا
11 بهمن 93 0:46
باریکلاااااااااااااا خاااااااااااااااانوووووووووووووم دوست نویسنده داشتیم و خبر نداشتیم موفق باشی عزیزم
مهتاب
11 بهمن 93 13:55
ای جانم چقدر نازی شما خاله جون خاله جون علیرضای منم توی مسابقه عکس شرکت کرده میشه بری بهش رای بدی؟ یه دنیا ممنون اینم لینکش http://photo.ninisite.com/Showphoto.aspx?vid=2015011122090505397
مامان عسل 
14 بهمن 93 18:44
سلام عزیزدلم خوبی پسلی نازت ودخمل گلت خوبن؟؟؟ شرمنده عزیزم دیربهتون سرزدم دلمون براتون خیلی تنگ شده بودفداتون..یه کم سرگرم خونه تکونی هستم امسال یه کم زودشروع کردم..دوستتون دارم یه عالمه
مامان عسل 
14 بهمن 93 18:45
بوس واسه فاطمه جون خوشگل وداداش نازش..فاطمه جونم مواظب داداشی باش وبه مامانی همیشه کمک کن جیگرمییییی
nira
17 بهمن 93 13:51
خصوصی
مامان راحله
18 بهمن 93 12:16
$$$_______________________________$$$$$ __$$$$$$$*_____________________,,$$$$$$$$* ___$$$$$$$$$$,,_______________,,$$$$$$$$$$* ____$$$$$$$$$$$$___ ._____.___$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$,_'.____.'_,,$$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$,, '.__,'_$$$$$$$$$$$$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$.@:.$$$$$$$$$$$$$$$$ ______***$$$$$$$$$$$@@$$$$$$$$$$$**** __________,,,__*$$$$$$@.$$$$$$,,,,,, _____,,$$$$$$$$$$$$$* @ *$$$$$$$$$$$$,,, ____*$$$$$$$$$$$$$*_@@_*$$$$$$$$$$$$$ ___,,*$$$$$$$$$$$$$__.@.__*$$$$$$$$$$$$$,, _,,*___*$$$$$$$$$$$___*___*$$$$$$$$$$*__ *',, *____,,*$$$$$$$$$$_________$$$$$$$$$$*,,____* ______,;$*$,$$**'____________**'$$***,, ____,;'*___'_.*__________________*___ '*,, ,,,,.;*____________---____________ _ ____ '**,,,,
مامان امیرحسین
19 بهمن 93 17:59
ایولا خانومی ،چه خبره اینجا ماشالله اعظم جون چقدر فعال ،نمی دونستم دوست نویسنده هم داریم خیلی عالیه کوچولوهای گلم را ببوس
مامان اعظم
پاسخ
ممنونم خانموی شرمنده فرمودید بووووووووووووووس
مامان ناهید
19 بهمن 93 22:56
سلاااااااام اعظم جون،سلام دوست ومامان نویسنده خوبید بچه های ناز نازیتون خوبه فداتون بشم ببخش دیر اومدم چقدر دلم براتون تنگ شده چقدر دلم می خواد این محمد کوچولو را از نزدیک ببینم وبغلش کنم وصدالبته شما دوست عزیز وفاطمه ناناز
مامان اعظم
پاسخ
سلام خانم هنرمند. ناهیدجون شما هر وقت بیای قدمت رو سر و چشم. منم دوست دارم از نزدیک ببینمت عزیزم. ان شالله یه قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم
مامان ناهید
19 بهمن 93 22:57
قبلآ بهم گفته بودید نویسنده ای ولیییییییییی.............. ای والا بابا دمت گرم تا این اندازه نمی دونستم خدایا چقدر من خوش شانسم تمام دوستهای من هنرمند از آب دراومدن این مایه افتخار من وهمه دوستان هست آفرین ........ انشالله در همه مراحل زندگی موفق باشید
مامان اعظم
پاسخ
خجاتم نده خانمی. هر چی باشم به پای هنرمندی شما که نمی رسم منم به شما افتخار می کنم. اگر تونستم کتابم رو برات می فرستم. به عنوان هدیه ای از یه دوست که براش خیلی مهمی
مامان ناهید
19 بهمن 93 22:59
چه رمانی نوشتید چه دست قلمی هم دارید بهتون تبریک میگم اعظم جونم زبانم بند اومد وقتی این همه ذوق وهنر ودر یک کلمه نویسندگی را در شما دیدم
مامان اعظم
پاسخ
ممنونم که برام وقت گذاشضتی و خوندی
مامان ناهید
19 بهمن 93 23:15
این رومان منو وسوسه کرد همه شو گیر بیارم بخونم تکه تکه بود خیلی دلم می خواد بدونم آخرش چی میشه
مامان اعظم
پاسخ
مامان ناهید عزیز شما وقت گذاشتید و اون تکه ها رو خوندی؟ این نشون دهنده ی اینه که برای کارم ارزش قائل شدی خییییییییییییلی ممنون واقعا خوشحالم کردی
✿ مه آ سا✿
20 بهمن 93 18:18
عزیزم خیلی وقته بهم سر نمیزنی بیا پیشم
مامان اعظم
پاسخ
اومدم
مامان مریم
21 بهمن 93 8:55
به به چه وبلاگ قشنگی عزیزم چه دوتا گل نازی خدا برای هم نگهتون داره همیشه کنار هم خوشبخت باشید عزیزم از روی نوشته های قشنگت معلوم کتاب هات هم عالیه حتما می خرم
مامان اعظم
پاسخ
خیلی خوشحالم کردی که اومدی مریم عزیز. متشکرم نظر لطفته
مامان مبینا
21 بهمن 93 23:01
هزاران افرین ب اعظم جوووووووووون خیلی خوشحال ک اینقد فعالی عزیزم ایشالله همیشه موفق وسربلند باشی بوووووس
مامان اعظم
پاسخ
متشکرم عزیزم. صحبت های شما باعث قوت قلب منه
مامان مبینا
21 بهمن 93 23:02
3ماهگی محمد جان مبااااااارک ی عالمه بوووووووس واسه عسلچهای خاله ومامان خانم مهربونشون
مامان اعظم
پاسخ
مامان مبینای عزیز تو چقدر مهربونی گلم.
✿ مه آ سا✿
22 بهمن 93 22:43
سلام عزیزم په قدر نی نی گلت ناز شده من آپم لطفا بیا و برام نظر بده
مامان اعظم
پاسخ
باشه عزیزم
مجله توت فرنگی(مامان علیرضا)
23 بهمن 93 21:19
سلام عزیز دلم به به تبریک می گم اعظم جان قدم نورسیده مبارک خدا حفظش کنه . چاپ کتابت رو هم تبریک می گم عزیز دلم نویسنده مهربون من دخترت چطوره فاطمه جون؟ خیلی دلم براتون تنگ شده بود عزیز دلم وبلاگم رو با این اسم دوباره راه اندازی کردم خوشحال میشم قدم بزاری رو چشام
مامان اعظم
پاسخ
سلام عزیییییییییزم. چقدر از دیدن دوباره ات خوشحال شدم. منم دلم واستون تنگیده بود. چشم حتما میام
✿ مه آ سا✿
26 بهمن 93 3:43
ای جونم نی نی گل شما روز به روز داره ناز تر میشه خدا حفظش کنه عزیزم من آپم لطفا بهم لطف کنید و به وبم سر بزنید و برام نظر بدید برای پست جدیدم
مامان اعظم
پاسخ
اومدم عزیز
مامان امیرعلی
26 بهمن 93 11:02
به به خانوم نویسنده خوشحالم از آشنایی تون و ممنون که بهمون سر زدی... والا نی نی جدیدمون هنوز اسم نداره تا یه مدت خاص با مشورت دکترم شیر خودمو دادم به امیرعلی اما به بعدش هم غذا خور شد هم شیر خشک و سرلاک و .... حالا چرا برات مهمه نکنه....؟
مامان اعظم
پاسخ
سلام مریم جون. منم همینطور خیل خوشحالم از آشناییتون. خب ان شالله یه اسم خوب هم براش انتخاب می کنید. به سلامتی متولد بشه ان شالله. نه بابا خبری نی
کامیار
30 تیر 94 17:56
سلام وبتون عالیه اگر با تبادل لینک موافق بودین بی خبرم نذارین!