فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

بدون عنوان

امروز یه چیز جدید یاد گرفتی مامانی که منو خیلی خوشحال کردی. یاد گرفتی دیگه جملات سه کلمه ای بگی. آخه داشت دیر می شد و تو هنوز مثل نی نی های دو ساله حرف می زدی و می گفتی " مامان دوس" به جای اینکه بگی مامان دوست دارم ولی حالا گفتی مامانی دوس دارم . خیلی خوشحال شدم. مامان جون منم تو را خیلی خیلی دوست دارم. قد تمام ستاره های آسمون. تو نفس و عمر و هستی منی عزیزم.   ...
15 مرداد 1392

فاطمه و ژست های نازنینش

رفته بودیم خونه ی بابابزرگ فاطمه و دایی علی اصغرش ازش عکس گرفت. اونا خیلی هم دیگه را دوست دارند. طوری با هم بازی می کنند انگار هم سنند و داییش 23 ساله نیست بعد بین همین عکسا ب چون داشت هندونه می خورد برای مسابقه ی نی نی وبلاگ عکس انتخاب کردم.           ...
15 مرداد 1392

قصه ی دستای کوچولوت

مامانی نگاه کن اون موقع دستات چه کوچولو بوده. عزیز مامان دستات بوی مادر شدن مرا می داد. وقتی کوچولوتر بودی مامانی یه گهواره ی فلزی داشتی که فقط توی اون خوابت می برد. چون تاب می خورد. مثل این گهواره هایی هست که برای حضرت علی اصغر  می سازند . اصلا توی این گهواره های چوبی ثابت خوابت نمی برد خلاصه هر وقت هم که می خوابیدی دستات را عین این عکست از میله هاش خارج می کردی. خیلی بامزه بودی. منم البته چون نگران گیر کردن اون دستای نازک تر از گلت بودم بالاخره تصمیم مهم کبری یی خودم را گرفتم و از اون گهواره ی نازنینت جدات کردم. خیلی سخت بود. اما هر وقت یادم میومد که چقدر بامزه توی اون می خوبیدی خندم می گیره ...
13 مرداد 1392

قصه ی گم شدن فاطمه

یکی از شیرین کاری های دردسر ساز  فاطمه اینه که وقتی جایی میریم میره توی کمد و در را روی خودش میبنده. هر چی هم صداش کنی جواب نمی ده. و این کارش اون شب نزدیک بود خاله ی بیچاره ی منو  سکته بده... قضیه هم از این قرار بود که ما برای مهمونی به یه شهر دیگه که خاله ی خودم اونجا زندگی می کنه رفتیم. تا حالا اسم گناوه در استان بوشهر را شنیدین؟ احتمالا برای خرید اونجا آمده باشین. خاله ام در این شهر زندگی می کنه و من هم که به دیدنش رفته بودم برای خرید با هم و فاطمه رفتیم بازار. خیلی چیزای جالبی داشت. اما یک اتفاق کوچولو همه چی را خراب کرد و آن هم گم شدن فاطمه بود ما توی مغازه پارچه فروشی بودیم و داشتیم برای من پارچه انتخاب ...
13 مرداد 1392

خمیر بازی و نبوغ فاطمه

  امروز من از سر کار که برمی گشتم برای خوشحال کردن دل دختری سه سالم که فکر می کردم بزرگ شده  یک بسته خمیر بازی خریدم و بهش دادم. اونقدر ذوق کرده بود که نگو. اولش گردی درست کرد و بعد هم با شعری که زیر لب می خوند یه چیزی درست کرد که باور بفرمایید اگر خودش نگفته بود این مامانیه من فکر می کردم حتما می خواسته ماموت  عصر یخبندان را درست کنه. از بس که بینیش بزرگ بود حالا از همه ی اینها بگذریم. رفتم توی آشپزخونه و از اونجا نگاش می کردم تا مواظبش باشم. دیدم داره النگو درست می کنه . و منم خوشحال از ابتکارات نابغه ی کوچولوم به شغل شریف آشپزی پرداختم. چشمتان روز بد نبیند بعد از یه مدتی که رفتم دیدم شکلش شده عین این شکلک...
13 مرداد 1392

دوستای فاطمه کوچولو

امشب دوست داشتم چند تا از عکسای دختر خاله و دوقلوهای عموی فاطمه رو اینجا بذارم  این عکس زینب و فاطمه الزهرا دوقلوهای عمواسمائیل دخملی منه. ماشالله خیلی عزیز و دوست داشتنیند. شیرین کاری هاشون واقعا دیدنی بود. الان پنج ساله هستند. این دوتا بانمک عزیزای زن عموهم هستند این هم زهرا کوچولو دخترخاله ی فاطمه جون که خیلی هم حرفای قشنگی می زنه. این دوتا عکس رو یه روز که اومده بود منزل ما گرفتم ...
2 مرداد 1392

زیباترین خبر دنیا

  اولین روزی که فهمیدم حس مادر شدن چیه و تمام غصه های عالم یکدفعه پرکشیدن و رفتن یعنی چی ، دقیقا روز دوم ماه رمضان سال 88بود. روز قبلش حدس زده بودم که  باردارم. البته هیچ نشانه ی واقعی مثل ویار نداشتم. بگذریم... من و بابایی توی اون روز گرم  شهریور ماه به آزمایشگاه سینا رفتیم. خیلی دلهره و استرس داشتم اصلا نمی تونستم بروز ندم ودائم خدا رو صدا می زدم. برای منی که تا حالا چندین بار آزمایش داده و هر دفعه منفی از آب دراومده بود خیلی سخت بود. گفتند باید بری تا دوساعت دیگه برای جواب بیای. قند تو دلم آب شد. نمی دونی مامانی اون دو ساعت چجوری گذشت. اصلا روی زمین بند نبودم. دقیقا ساعت 8 و 20 دقیقه بود که من و بابایی رفتیم برای ...
31 تير 1392

بدون عنوان

چیه به چی می خندی مامانی؟ فاطمه کوچولو در کنار رقیه خانوم جیگری که دختر عموی نی نی ماست اینم یه مدل خوابیدن فاطمه. البته بین خوابیدن و نشستن دخملی ما با این زیر تلوزیونی قصه های زیادی داشت. شیشه ی جلوییش که شیکست و اونم همیشه می رفت توی کمدش . نصف شبی اگه بلند می شد هم می رفت اون زیر. بس که شیطون بود جوجوی مامان. الهی خودت نگه دارش باش ...
30 تير 1392