فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

شیرین زبانی های فاطمه

سلام دوستان خوبم سلام بچه های نازنینم. ببخشید که دیر دیر به ثبت خاطرات شما می پردازم. آخه وقتم کاملا پر شده و اندک زمان باقی مانده هم به امورات دیگر شما می رسم. تو پرانتز... به این می گن مادر فداکار از خودگذشته ی مهربون و خوش اخلاق و خلاصه همه چیز خوب ... چقدر من خودم رو تحویل می گیرم. خب بگذریم از روزمرگیهای شما بگم براتون اینکه فاطمه حسسسسابی شیطون شده و محمد جونم هم بغلی و عزیییییییییییییییییییییز  و اما شیرین زبونی های فاطمه جون پریروز که قلیه ماهی داشتیم موقع ناهار فاطمه نگاهی به قلیه و ماهی های توش انداخت . اخم کرد و لب به غذا نزد. من با مهربانی ازش پرسیدم: ـ دختر قشنگم چرا غذا نمی ...
27 بهمن 1393

مامان نویسنده

سلام دوستان گلم. سلام بچه های عزییییییییییزم. امیدوارم یه روز که بزرگ شدید چه باشم و چه نباشم همیشه خوشحال باشید که من مامانتون بودم و باعث افتخارتون باشم. هر چند می دونم هیچ وقت نشد کارهای بزرگی توی زندگیم انجام بدهم و هر چند فرصت های زیادی رو از دست دادم که الان دارم حسرتشون رو می خورم فرصت هایی که شاید سهل انگاری از خودم بوده و شاید هم قسمت همین بوده که اینطور رقم بخورد. بگذریم در حال حاضر مامانی به شغل شریف نویسندگی مشغوله و یه چندتایی کتاب هم نوشتم که موفق شدم دوتا از اونها رو به چاپ برسونم   اینم لینک تبلیغ اولین کتابم امام علی ع و کودکان عاشق  http://vista.ir/...
10 بهمن 1393

فقط برای دخترم

دخترم ...فاطمه جان بخاطر وجود نازنینت دوستت دارم. عشق من...ملوسک مامان......نور چشمم و هممه ی هستیم از خدا می خواهم که قدر تو را بدانم. از اینکه سرچشمه ی زلال رحمت دوستی... از اینکه نامت فاطمه است و من باید به احترام نامت و دختر بودنت و هدیه ی آسمانی بودنت نازکتر از گل به تو نگویم. خیلی سخت نیست...سخت نیست با تو رفتاری را داشته باشم که شایسته ی آنی فاطمه جان روزی را بخاطر می آورم که اولین بار بعد از 7 سال انتظار طعم خوش مادر شدن را با تو چشیدم. اولین روزی که فهمیدن فرشته ی کوچکی در وجودم شکل گرفته دقیقا روز تولدم یعنی یکم شهریور بود.  شاید خدا می خواست در روز تولدم چنین خبر خوشی به من دهد که ان روز...
4 بهمن 1393

روزهایی زیبا و به یاد ماندنی

سلان دوستان خوبممممممممم. ما اومدیم. خبر تازه اینکه خبری نیست دی سلام بچه های عزیز و خوشگلم. الهی مادر  قربونتون بره.   راستش این روزها یه جوری می گذره که نمی دونم چجوری می گذره. خودمم توش موندم که کی شب میشه و کی روز. بخاطر سردی هوا و سرماخوردگی محمد عزیزم تو خونه زندونی شدیم. یه عطسه هایی از گهوارش یکدفعه بلند میشه که آدم میگه این فسقلی چی می گه. بعد از عطسه هم می گه هَوووو . که فکر کنم می خواد بگه لحمدالله. بابایی هم که رفته دبی و ما دوباره منتظر برگشتنشیم و این سناریو دائم داره تکرار میشه. ایشالله که سفر همه ی مسافرا بی خطر باشه تا بابایی بچه های منم به زودی و به سلامتی برگرده و اما عشقم...
26 دی 1393

بالاخره رویت شدیم دی

سلام.............سلام دوستان خوبم. بالاخره فرصتی پیش اومد که بیام نت. البته از بعضی کارام مثل شستن ظروف تا موقعی که نینیم خوابه گذشتم.  اندر حکایت نوزاد داری ما اینکه خب خدا به همه ی مامانا صبری عطا بفرما. ..آمین این فسقلی ما که باید دربست در اختیارش باشیم. عاقا ما تا می خوایم شبا چرتی بزنیم این وروجک صداش بلندمیشه که زن پس این شیر ما چی شد. گشنم شده.... دلم درد می کنه و پی پی کردم( بدون سانسور) و عوضم کن و بغلم کن و .... بقیه کارا همه همون لحظه یادش میاد.   آخه مرد سالاری تا این حد. خوبه یه کم هم از آبجیت یاد بگیری. البته ناگفته نمونه که آبجی هم ما را رسما کچل کرده بود. خلاصه من...( این مادر فداکار از خودگذشت...
24 آذر 1393

نامه ای سرگشاده برای دوستان خوب نی نی وبلاگیم

سلام بر دوستان گلم که تو نبود من واقعا شرمنده ام کردند  همگی خوبید؟ کامنتای قشنگتون رو که دیدم ذوق زده شدم و انرژی گرفتم. نی نی من شکر خدا در تاریخ 18 آبان ساعت 10 صبح با سزارین متولد شد. بابایی دوباره در پناه خدا رفته سفر و من بخاطر دست تنهایی نتونستم بیام نت و هم بخاطر بخیه هام و عوارض بد سزارین.... ان شالله به زودی با عکسای پسملی عزییییییییز و خاطره زایمانم میام پیشتون. ببخشید که بدون جواب کامنتای پرمهرتون رو تایید کردم آخه اگر می ذاشتم تا جواب بدم فکر کنم یک ماهی بی تایید می موند و واقعا حیفم اومد. اندر احوالات ما اینکه من و نی نی تا صبح کشیک هم میزدیم که یه وقتی خوابمون نبره. مخصوصا پسملی که نگهبان شب مامانیش  شده ف...
1 آذر 1393