فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

فرشته های من

سلام دوستان خوب خوبم همینطور که بعضی از دوستان می دونند این روزها خیلی نمی تونستم بیام وب . راستش فردا و پس فردا برای ما روز بسیار بزرگیه. روزی که فرشته ی کوچولوم زمینی میشه. محمد عزیزم که امروز و فردا تو دل مامانشه ان شالله پس فردا میاد تو بغلم و دنیامون رو قشنگتر از قبل می کنه. الهی من فدای اون قدمای کوچولوش برم. حس غریبی دارم که برام تازگی داره و آمیخته با عشق و نگرانیه. دوستان لطفا منو خیلی دعا کنید تا نی نیم به سلامتی متولد بشه. فردا شب به امید خدا بستری میشم و زوز یکشنبه وقت عمل سزارینمه. دکتر مهربونی دارم که اسمش سعیده ی یاری. دوستان بوشهری حتما می شناسنش من هرگز فراموشتون نمی کنم لطفا شما هم تا لحظه ی برگشتن مجددمون ف...
16 آبان 1393

خاطرات این چند روزه ی فاطمه گلی

چه زمزمه ی دلنگیزیست، چه هلاوت دلنشینی ست، چه رویای قشنگی ست حس زیبای با تو بودن .... عشق عمییییق دیدن چهره ی نازت وقتی نگاهم می کنی؛ نگاهت می کنم، می خندی و منم.... می خندم... وقتی خوابیده ای ...آرام... همچون فرشته ای کوچک و زمینی و من از پس همه ی ناملایمات زندگی و خستگی ها و مشکلات ، بوسه ای بر گونه ات می کارم. که سبز شود و ثمری جز شکوفه های محبت نداشته باشد همه ی این موهبت ها که لطف بی همتای خداست ارزانی تو باد شیرینم....عسلم.... همدم تنهایی هایم....دخترم....... فاطمــــــــــــه   یه چیز عجیب تو خانواده ی ما وجود داره که توش موندم ربط بین این دو قضیه چیه واقعا.  شغل ...
13 مهر 1393

دختر یعنی....

دختـــــــــــــر یعنی یه دنیا احساس دختــــــــــــــــر یعنی گرما بخش خونه دختــــــــــــــــــــر یعنی بابایی دختــــــــــــــــــــــــــر یعنی گلی خوشبو توی دستات دختـــــــــــــــــــــــــــــــر یعنی محبت. ، عشق ، چشمای زلا ل و نگاه هایی که عمق وجودت رو می خونه چه غم داشته باشی و چه شادی دختــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر یعنی همدم دختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر یعنی ف اط مه یعنی دخترم که عشق بی پایان من و باباشه بن بن بن خریدن برای دخملی و کار کردن باهاش به روایت تصویر ...
29 شهريور 1393

بابایی داره میره حج

امسال موسم حج خونه ی ما حال و هوای دیگه ای داره. آخه همسری داره میره حج واجب هووووووورا خدایا شکرت. ما که حسابی خوشحالیم  دیروز با فاطمه و باباییش عصری رفتیم بازار و برای عزیز دردونه لباس و کفش خریدیم که هم برای مراسم حج باشه و هم بتونه توی مهد استفاده کنه آخه فکر کردیم که دیگه فرصت این کارا رو نداشته باشیم.  وقتی به بازار رسیدی فاطمه هم با خوشحالی گفت:  ـ من می خوام بلام دامن صولتی و کفش صولتی و لباس صولتی بخلید تا مثه پلنسسا بسم باسه بابا یی و مامانی    ما هم طبق دستور پرنسس چیزایی که خواسته بود رو همه صورتی خریدیم به جز یه دونه از اون لباسا.  ...
21 شهريور 1393

نقاش کوچولوی مامان

امروز می خوام از نقاش کوچولوی مامان بنویسم.  مامان فاطمه خانم یعنی بنده امروز در یک تصمیم آنی تصمیم گرفتم با دختری حسابی همه جا رو کثیف کنیم  این بود که رنگای انگشتی مدفون شده در کمد را در آوردیم و رفتیم سراغ کاشی های بیچاره آشپزخونه و دختری رو سورپرایز کردیم اساسی. وقتی فهمید اجازه ی چه کاری داره یه بوس گنده چسپوند رو لپام و منم پیشبندش رو بستم و گفتم حالا هر چی دوست داری بکش عزیزم. حالا ادامه ی ماجرا به روایت تصویر   عزیییییزم چه ذوقی کرده از نقاشیش قربون اون دقتت عسلم اینم از پایان کار که داشت خودش رو وارسی می کرد...
20 شهريور 1393

وقتی که مامانی مجبور میشه سیاست به خرج بده این میشه

  سلام دختر گلم فرشته ی کوچولوی من. ببخشید که این روزها کمتر به ثبت خاطراتت می پردازم  آخه هم یه کم بی حوصله شده ام و هم نیاز بیشتری به استراحت دارم. البته شیرین زبونی هات که دل منو برده و یه جنگ و دعوای  حسابی هم هر روز بین متنو تو بر سر نشستن خانم کوچولو پای بازی آنلاین اون هم زیادی و مخالفت وزیر داخلی خانه یعنی بنده برقراره. من می گم دخترم عزیزم کوچولوی قشنگم دیگه بازی کامپیوتر بسه باید بلند شی عزیزم. تو می گی _ مامان جووووووونم فقط چال(چهار) دیقه باسه ؟ _ نمی شه گلم. چشمات داغون میشه   _ مامانی من خلی دوست دالم .چال دیقه ی دیگه بازی می کنم باسه باسه منم که دلم غش و ...
13 شهريور 1393