فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

مسابقه ی نی نی های شکمو بالاخره تموم شد

  سلام بر همه ی دوستان شرکت کننده در مسابقه ی نی نی های شکمو بالاخره تموم شد و خاطره ی زیبای دیگری بر خاطرات ما اضاف. البته جمع کل رای های ما 86 تا بود و من چون تبلیغ چندانی نکرده و به خودمم زحمت نداده بودم واسم راضی کننده بود. می دونید خیلی خوشحالم که این مسابقه برگزار شد چون از طریق یکی از دوستان که توی وبلاگ خودم برای دخترش تبلیغ کرده بود با این سایت آشنا شدم. برای فاطمه ی نازنینم وبلاگ ساختم  و با مامانای خوبی آشنا شدم بخاطر همین هم احساس یک برنده را دارم و از مدیر سایت هم تشکر می کنم در آخر هم از تمام کسانی که لطف کردن و به عکس ارسالی ما رای دادن صمیمانه تشکر و از خدا براشون سلامتی را آرزو می کنم. ...
19 مرداد 1392

خداحافظ رمضان

  رمضان رفت. اما ای کاش که صفایش نرود. همه ی پاکی و لطف و کرمش نرود. رمضان رفت اما ای کاش ما دوباره غرق این دنیا نشویم. کاش باز هم دلمون رمضانی باشدو عملمان هم خدایی فردا باز هم یک عید زیبای دیگر است . عید اونایی که خالصانه خدا را عبادت کردند و ریاضت روزه را به جان خردیدند عزیزان یک ماه بنده گی مبارک و گوارای وجودتان ...
17 مرداد 1392

نامه ای برای بیست سال دیگرت دخترم

سلام عزیز دل مادر از حالا می خواهم نامه هایی برای  پانزده سال دیگرت بنویسم. زیرا تمام حرفها را نمی شود گفت. و حتی نمی دانم در آینده هم در کنارت هستم دخترکم یا اینکه از آن بالا شاهد زندگی زیبا و دعاگوی توام. دخترم قبل از هر چیز باید بگویم که این نامه ها نصیحت نیستند. اندرز و اجبار هم نیست. اما می خواهم حاصل تجربیات تمام عمرم را با اشتیاق در اختیارت گذارم که این بهترین هدیه من به تو خواهد بود. دخترم و پاره ی تنم ، من در وجود تو تمام آرزوهای محقق شده ی خویش را می بینم. اولین بار که آرزوی داشتن تو را کردم را هیچ وقت فراموش نمی کنم.پاییز بود و من و بابایی در حیاط شاه چراغ نشسته بودیم. من چشم به گنبد زیبای آ؛ا دوخته بودم. دلم گر...
15 مرداد 1392

بدون عنوان

امروز یه چیز جدید یاد گرفتی مامانی که منو خیلی خوشحال کردی. یاد گرفتی دیگه جملات سه کلمه ای بگی. آخه داشت دیر می شد و تو هنوز مثل نی نی های دو ساله حرف می زدی و می گفتی " مامان دوس" به جای اینکه بگی مامان دوست دارم ولی حالا گفتی مامانی دوس دارم . خیلی خوشحال شدم. مامان جون منم تو را خیلی خیلی دوست دارم. قد تمام ستاره های آسمون. تو نفس و عمر و هستی منی عزیزم.   ...
15 مرداد 1392

فاطمه و ژست های نازنینش

رفته بودیم خونه ی بابابزرگ فاطمه و دایی علی اصغرش ازش عکس گرفت. اونا خیلی هم دیگه را دوست دارند. طوری با هم بازی می کنند انگار هم سنند و داییش 23 ساله نیست بعد بین همین عکسا ب چون داشت هندونه می خورد برای مسابقه ی نی نی وبلاگ عکس انتخاب کردم.           ...
15 مرداد 1392

قصه ی دستای کوچولوت

مامانی نگاه کن اون موقع دستات چه کوچولو بوده. عزیز مامان دستات بوی مادر شدن مرا می داد. وقتی کوچولوتر بودی مامانی یه گهواره ی فلزی داشتی که فقط توی اون خوابت می برد. چون تاب می خورد. مثل این گهواره هایی هست که برای حضرت علی اصغر  می سازند . اصلا توی این گهواره های چوبی ثابت خوابت نمی برد خلاصه هر وقت هم که می خوابیدی دستات را عین این عکست از میله هاش خارج می کردی. خیلی بامزه بودی. منم البته چون نگران گیر کردن اون دستای نازک تر از گلت بودم بالاخره تصمیم مهم کبری یی خودم را گرفتم و از اون گهواره ی نازنینت جدات کردم. خیلی سخت بود. اما هر وقت یادم میومد که چقدر بامزه توی اون می خوبیدی خندم می گیره ...
13 مرداد 1392

قصه ی گم شدن فاطمه

یکی از شیرین کاری های دردسر ساز  فاطمه اینه که وقتی جایی میریم میره توی کمد و در را روی خودش میبنده. هر چی هم صداش کنی جواب نمی ده. و این کارش اون شب نزدیک بود خاله ی بیچاره ی منو  سکته بده... قضیه هم از این قرار بود که ما برای مهمونی به یه شهر دیگه که خاله ی خودم اونجا زندگی می کنه رفتیم. تا حالا اسم گناوه در استان بوشهر را شنیدین؟ احتمالا برای خرید اونجا آمده باشین. خاله ام در این شهر زندگی می کنه و من هم که به دیدنش رفته بودم برای خرید با هم و فاطمه رفتیم بازار. خیلی چیزای جالبی داشت. اما یک اتفاق کوچولو همه چی را خراب کرد و آن هم گم شدن فاطمه بود ما توی مغازه پارچه فروشی بودیم و داشتیم برای من پارچه انتخاب ...
13 مرداد 1392

خمیر بازی و نبوغ فاطمه

  امروز من از سر کار که برمی گشتم برای خوشحال کردن دل دختری سه سالم که فکر می کردم بزرگ شده  یک بسته خمیر بازی خریدم و بهش دادم. اونقدر ذوق کرده بود که نگو. اولش گردی درست کرد و بعد هم با شعری که زیر لب می خوند یه چیزی درست کرد که باور بفرمایید اگر خودش نگفته بود این مامانیه من فکر می کردم حتما می خواسته ماموت  عصر یخبندان را درست کنه. از بس که بینیش بزرگ بود حالا از همه ی اینها بگذریم. رفتم توی آشپزخونه و از اونجا نگاش می کردم تا مواظبش باشم. دیدم داره النگو درست می کنه . و منم خوشحال از ابتکارات نابغه ی کوچولوم به شغل شریف آشپزی پرداختم. چشمتان روز بد نبیند بعد از یه مدتی که رفتم دیدم شکلش شده عین این شکلک...
13 مرداد 1392