فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

نهمین ماهگرد محمد

دوستت دارم های من تمامی ندارد  عزیزم وقتی هر روز نگاه تو و لبخند تو در من تکرار می شود.....   محمد فینگیلی مامان. جوجوی بانمکم نهمین ماهگرد زندگیت مبارک گلم ایشالله که نه ساله نه بلکه نود ساله بشی نفس مامان. ببخش که دیر اومدم. آخه همین الان خوابت برد گلکم ...
19 مرداد 1394

روزی قشنگ

چیزی در کلامم نیست جز دوستت دارم هایی که واژه نیستند مثل دم در پی بازدم                           حیاتم را رقم می زنند . . . می خوام امروز از یه روزمرگی جالب و شیرین من و تو بنویسم محمدم مثل همیشه تو منو بیدار کردی و اونقدر روم گشتی تا منم بات چشای پف کرده بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم دو تا دندون کوچولوی تو بود که از پس خندت به چشمم اومد و آب دهنت که روی صورتم ریخت خب منم بغلت کردم و اونقدر بوسیدمت که با دستای کوچولوت منو کنا...
16 مرداد 1394

شیرین کاری های محمد جیگر

سلام دوستن گلم.  سلام بچه های نازم دوستانی که تا پست جدید می ذارم بی دعوت میان و ما را همراهی می کنند بی نهایت ممنونم. واقعا خوشحالم می کنند. این یعنی اینکه برای ما هم ارزش قائلند.  حالا اندر حکایت این روزهای ما من همیشه قلبم از اینکه بچه ای مریض باشه اندازه ی قلب یه گنجشک میشه و بی نهایت میگیره. خدا کنه هیچ بچه ای مریض نشه و اگرم میشه زودی خوب بشه فاطمه دخترم این روزها یه مشکل کوچولو داره که دکتر براش آزمایش نوشته ان شالله موردی نباشه و ما هم از نگرانی دربیایم نمی خوام پست قشنگ بچه ها رو با این حرفها غمگین کنم پس فاز رو عوض می کنم و میریم تو کوچه علی چپ که البته نمی دونم کجاست  از شیرین کاری ه...
2 اسفند 1393

بدون شرح

فاطمه جونم تا این لحظه 4 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره محمد عزیزم تا این لحظه 3 ماه و 9 روز سن دارد. ماشالله پسمل گلم که چقدر عزیز شده. شازده پسرم قند و عسلم دوستت دارم ...
27 بهمن 1393

شیرین زبانی های فاطمه

سلام دوستان خوبم سلام بچه های نازنینم. ببخشید که دیر دیر به ثبت خاطرات شما می پردازم. آخه وقتم کاملا پر شده و اندک زمان باقی مانده هم به امورات دیگر شما می رسم. تو پرانتز... به این می گن مادر فداکار از خودگذشته ی مهربون و خوش اخلاق و خلاصه همه چیز خوب ... چقدر من خودم رو تحویل می گیرم. خب بگذریم از روزمرگیهای شما بگم براتون اینکه فاطمه حسسسسابی شیطون شده و محمد جونم هم بغلی و عزیییییییییییییییییییییز  و اما شیرین زبونی های فاطمه جون پریروز که قلیه ماهی داشتیم موقع ناهار فاطمه نگاهی به قلیه و ماهی های توش انداخت . اخم کرد و لب به غذا نزد. من با مهربانی ازش پرسیدم: ـ دختر قشنگم چرا غذا نمی ...
27 بهمن 1393

مامان نویسنده

سلام دوستان گلم. سلام بچه های عزییییییییییزم. امیدوارم یه روز که بزرگ شدید چه باشم و چه نباشم همیشه خوشحال باشید که من مامانتون بودم و باعث افتخارتون باشم. هر چند می دونم هیچ وقت نشد کارهای بزرگی توی زندگیم انجام بدهم و هر چند فرصت های زیادی رو از دست دادم که الان دارم حسرتشون رو می خورم فرصت هایی که شاید سهل انگاری از خودم بوده و شاید هم قسمت همین بوده که اینطور رقم بخورد. بگذریم در حال حاضر مامانی به شغل شریف نویسندگی مشغوله و یه چندتایی کتاب هم نوشتم که موفق شدم دوتا از اونها رو به چاپ برسونم   اینم لینک تبلیغ اولین کتابم امام علی ع و کودکان عاشق  http://vista.ir/...
10 بهمن 1393

فقط برای دخترم

دخترم ...فاطمه جان بخاطر وجود نازنینت دوستت دارم. عشق من...ملوسک مامان......نور چشمم و هممه ی هستیم از خدا می خواهم که قدر تو را بدانم. از اینکه سرچشمه ی زلال رحمت دوستی... از اینکه نامت فاطمه است و من باید به احترام نامت و دختر بودنت و هدیه ی آسمانی بودنت نازکتر از گل به تو نگویم. خیلی سخت نیست...سخت نیست با تو رفتاری را داشته باشم که شایسته ی آنی فاطمه جان روزی را بخاطر می آورم که اولین بار بعد از 7 سال انتظار طعم خوش مادر شدن را با تو چشیدم. اولین روزی که فهمیدن فرشته ی کوچکی در وجودم شکل گرفته دقیقا روز تولدم یعنی یکم شهریور بود.  شاید خدا می خواست در روز تولدم چنین خبر خوشی به من دهد که ان روز...
4 بهمن 1393

روزهایی زیبا و به یاد ماندنی

سلان دوستان خوبممممممممم. ما اومدیم. خبر تازه اینکه خبری نیست دی سلام بچه های عزیز و خوشگلم. الهی مادر  قربونتون بره.   راستش این روزها یه جوری می گذره که نمی دونم چجوری می گذره. خودمم توش موندم که کی شب میشه و کی روز. بخاطر سردی هوا و سرماخوردگی محمد عزیزم تو خونه زندونی شدیم. یه عطسه هایی از گهوارش یکدفعه بلند میشه که آدم میگه این فسقلی چی می گه. بعد از عطسه هم می گه هَوووو . که فکر کنم می خواد بگه لحمدالله. بابایی هم که رفته دبی و ما دوباره منتظر برگشتنشیم و این سناریو دائم داره تکرار میشه. ایشالله که سفر همه ی مسافرا بی خطر باشه تا بابایی بچه های منم به زودی و به سلامتی برگرده و اما عشقم...
26 دی 1393